آنچه گذشت!

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام :)

خب!

همونطور که مستحضر هستین(!) سه‌شنبه هفته پیش رفتم سونو و گفت فسقلی نچرخیده..روز بعدش هم عرب‌مقصودی گفت نخواهد هم چرخید و برم بیمارستانی که میخوام نوبت عمل بزنم!!

ولی من دست رو دست گذاشتم!! و یکشنبه تصمیم قطعی گرفتیم خودِ دکترم عمل‌م که و رفتیم پیشش و ایشون گفت همین فردا!!انتظار بیشتر ریسکه..با اینکه شوکه بودیم ولی قبول کردیم و تند تند کارای نامه و پذیرش بیمارستان و بستری رو انجام دادیم..بعد هم بدو رفتیم خونه من ساک خودم رو بستم و خونه رو جارو کردیم و قس علی هذا..تو این فاصله مادر همسر هم بلیط گرفت که بیاد..بعد از انجام کارای خونه و جا دادن خریدای همون روز توی خونه برگشتیم خونه مامانم و من تتمه کارای شخصی‌مو اونجا انجام دادم و دو شب تونستم بخوابم..البته ۳ که مادر شوهر رسید بیدار شدیم..و بعد ساعت ۹ اومدیم بیمارستان..بعد از ثبت اسمُ و آدرس تو پرونده بخش، آنژیوکت زدن و یه سرم قندی نمکی(از ۱۰ شب قبل ناشتا بودم) که همون سرمم بخاطر خطای انسانی از جانب خودم پررر از خون شد :// خلاصه..۱۱:۱۵ صدام کردن برم اتاق عمل..وای از وحشت نمیتونستم قدم از قدم بردارم..پاهام مییلرزیدا..توکل کردم به خدا و خودمو به خودش سپردم و رفتم..بعد از چندقه کاملا ریلکس و آروم بودم :)) البته طول کشید تا برم تو فاز اصلی اتاق عمل و درواقع ۱۲ پروسه زایمان شروع شد!..بی‌حسی موضعی زدن و با این‌حال من کاملا بدنم رو حس میکردم و چندبار هم بهشون گفتم و مجبور شدن دوز دارو رو ببرن بالا..باعث شد یهو افت فشار پیدا کنم و ضربان قلبم کم و کم و کمتر بشه..تکنسین بیهوشی و دکترش بالای سرم بودن و نگران و مدام چکم میکردن و با سوالای مختلف هوشیاری‌مو میسنجیدن ولی حالم واقعا بد بود..گوشم هم به حرفای دکترم بود و دستیارش که پشت یه پرده نازک کنار شکمم بودن و متوجه میشدم نی‌نی به دلم چسبیده و قصد نداره باهاشون همکاری کنه بیاد بیرون بزووووور فشار کوچولو دنیا اومد..چندبار حالش رو پرسیدم و تاکید میکردن همه‌چیش خوبه ولی من نا آروم و البته نیمه هوشیار بودم..میفهمیدم دکتر داره چیکار میکنه و منتظر بودم بچه رو ببینم..گویا نشونم دادنش و حتی بوسیدمش و بعد کلاً از هوش رفتم..بیدار که شدم توی ریکاوری بودم و هذیون میگفتم!!!!

تقریبا۱:۳۰ آوردن منو توی بخش و همزمان مامان‌م هم رسید و همسر از محوطه بیمارستان تماس تصویری گرفت و با بابا هم حرف زدم و پدر همسر نیز زنگید..ولی خب انقدر که میللللرزیدم از درون همه نگران‌تر شده بودن..۲ پسرم رو آوردن پیشم..بیشتر از قبل عاشق‌ش شدم‌‌..یه عروسک ریزه میزه دوست داشتنی که هر ثانیه بابت داشتن‌ش شاکر خدا هستم..!

ساعت ۵ به بعد اجازه حرکت و خوردن آب و غذا بهم دادن و البته دردا هم شروع شد..یه وقتایی خوبه ولی یه وقتایی غیرقابل تحمل میشه و بزور مسکن کنترلش میکنن..ساعت ۶ هم ملاقات بود و هم محمد رو دیدم هم بابا و مهدی و فائزه‌‌..مادرشوهرمم رفت و مامانم موند..پسر کوچولو هم از اون موقع تا حالا اجازه نداده من و مامانبزرگش راحت بخوابیم!..

الان هم امیرصدرا خوابیده به زوووور و التماس هم مامانم تازه تونسته یه استراحتی بکنه‌‌..البته مامانای جدید اومدن و بخش حسابی شلوغه‌‌..

 

+ وقتی خوابه دلم واسش تنگ میشه..

37....
ما را در سایت 37. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rendanegi بازدید : 147 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 5:31